چقدر دلم گرفته امشب. چقدر دلم تنگ شده واسه خندیدن. واسه اون قهقهههای آخر شب، وقتی بابام واسم قصه میگفت. واسه بالا و پایین پریدنا وقتی میدیدم تمام خونه رو با کاموا برام تارعنکبوتی کرده. واسه رد شدن از بین کامواها بدون اینکه بپیچن دور دست و پام و بخورم زمین. واسه لی لی بازی تو کوچه با مهسا و مهشاد. واسه دلتنگیام برای شامپوی خرسیم که تو حمام تنهاست. واسه خوابوندن شامپوم توی رخت خوابم و قصه گفتن براش که بدونه تنها نیست و من دوستش دارم. واسه برعکسی حفظ کردن کتاب شعرام. واسه کیف خرگوشیم که با خودم میبردم مهدکودک و همیشه توش پر از خوراکی و میوه بود. واسه آزاد بودن، بی دغدغه بودن، ترس فردا نداشتن، واسه این که برای اینکه بقیه حرفام رو بفهمن دست و پا نمیزدم. تمام ناراحتیم وزوز شدن موهای لوچینا بود و با پیدا کردن یه تیکه سرامیک شکسته برای لی لی بازی، همه غصههام یادم میرفت. چه ساده خوشحال بودم! چه ساده غمگینم!
شوخی با پُست : زیباییِ حس یا حسِ زیبا؟! بازدید : 243
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 6:38