مثل کودکی که بلافاصله پس از خریدن بادکنکش به زمین میخورد و بادکنک در دستانش میترکد، مثل دختری که به اجبار پدر ازدواج میکند، مثل پسری که شب تولدش روی برجک نگهبانی میدهد، مثل مادری که پسرش را از دست داده، مثل پدری که دخترش او را در خانه سالمندان رها کرده، مثل مرغ عشقی که جفتش را از دست داده، مثل پیرمردی که در پارک نشسته و پیرمرد دیگری که با نوههایش بازی میکند را تماشا میکند، مثل قاصدکی که بدون مقصد پرواز میکند و نمیداند به کجا میرود پریشانم، پریشانم، پریشانم...
به نویسنده احتیاج دارم•~• بازدید : 243
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 18:36