توی دانشگاه یه درختی بود که من عجیب این درخت رو دوست داشتم.درختی که یه طور معجزه آسایی هروقت لازمش داشتیم به بهترین شکل ممکن ازمون پذیرایی میکرد. توی اردیبهشت که دونفری زیر اون درخت مینشستیم و قهوه میخوردیم با نسیم ملایم روی سرمون شکوفه میریخت. گلبرگهای شکوفه روی سرمون مینشست، توی لیوان قهوه میریخت، روی لباسامون میریخت...اونقدر زیر اون درخت مینشستیم که دورمون از شکوفهها سفید میشد و وقتی بلند میشدیم جای دونفر روی چمنا که روش شکوفه نریخته بود مشخص بود. . پاییز روی سرمون برگهای ریزریز قرمز و نارنجی میریخت. توی سرمای پاییز شهرکرد، زیر درختمون برگای پاییزی رو از روی سر هم جمع میکردیم و حرفای دوزار نیرز میزدیم.گاهی فکر میکنم شاید اون درخت حس میکرده کی باید شکوفهها و برگای نارنجی پاییزیش رو رها کنه و واسه ادمایی که دوستش دارن خاطره بسازه. درخت کوچولویی بود ولی مطمئنم ریشههای قویای داشت.
قسمت سوم داستان بانوی دلبر من بازدید : 261
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 3:37