loading...

سنگر

این وبلاگ به هیچ دردی نمیخوره. بیخود وقتت رو تلف نکن!

بازدید : 221
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 23:37

تاریکی مطلق. باد میوزد. باد سرد. بوی تند و زننده سرما میدهد. سرمایی که همزمان عرق روی پیشانیت مینشاند. زمین پیدا نیست. آسمان پیدا نیست. انگار که در خلأ قدم میزنم. نه میدانم از کجا آمده ام و نه میدانم به کجا میروم. فقط میدانم که درون سیاهی سرد قدم میزنم. چیزی به سرعت از پشت سرم پرواز میکند. حرکتش موهایم را به پرواز درمی‌آورد و صدای تیز حرکتش مو بر اندامم راست میکند. ایستاده ام و به پشت سرم نگاه میکنم. به دنبال چیزی که از پشت سرم گذشته میگردم. صدای تیز دیگری از فاصله کمی‌دور تر از روبرویم میشنوم. دقیق گوش میدهم. صدای تیز پرواز می‌آید. مثل صدای شکستن هوایی که از حرکت تند شلاق بلند میشود. نه یک بار، نه دوبار. خوب که گوش میکنم تمام اطرافم، دور و نزدیک چیزهایی حرکت میکنند. از همه جهت. بعضی‌ها از پایین به بالا، بعضی از بالا به پایین و بعضی از طرفین. چیزی نمیبینم. گاهی شعاع نوری را میبینم که به سرعت عبور میکند. این صدا از کجاست؟ من کجا هستم؟ این صدای تیز پرواز از چیست؟ گوش‌هایم را میگیرم. از ترس اینکه به من برخورد کنند دوزانو روی زمین می‌نشینم. سرم را تا حد ممکن نزدیک زانو‌هایم نگه میدارم. چشم‌هایم را روی هم می‌فشارم. فقط یک کابوس است. فقط یک کابوس عجیب و تهوع آور. مثل بقیه خواب‌های نفرت انگیزم. فقط یک کابوس است. چه مدت در این حالت مانده ام،نمیدانم. یک دقیقه، یک ساعت. نمیدانم. گردنم درد گرفته. کمرم تیر می‌کشد. چشم‌هایم را به آهستگی باز میکنم. هنوز سرم خم شده روی زانو‌هایم است و کف دستان بی حس شده ام گوش‌هایم را فشار می‌دهد. هنوز همه جا تاریک است. سرم را به آرامی‌میچرخانم. چیزهایی در هوا حرکت میکنند. بعضی آنقدر آرام که انگار در جای خود ساکن هستند و بعضی آنقدر سریع که حرکتشان را نمیبینی. دیگر سیاه نیستند. کلمه‌ها. کلمه‌ها. سیاه، سفید، خاکستری. این‌ها کلمه هستند. کلمه‌هایی که در خلأ معلقند و حرکت میکنند. داستان، امید، بساط، لانه، خاک... بعضی‌هاشان به آهستگی روبروی من پرواز میکنند. بعضی‌هاشان چنان سریع حرکت میکنند که مسیرشان قابل پیشبینی نیست. گاهی کلمه‌‌‌ای به کلمه دیگری برخورد میکند. مسیرشان عوض میشود. از سرعتشان کاسته می‌شود یا در جهت عکس حرکتشان به حرکت ادامه میدهند. گاهی کلمه‌‌‌ای به کلمه دیگری برخورد میکند و صدای زیر خرد شدن و شکستن یکی یا هردوی آنها بلند می‌شود. و تکه‌های نازک کلمه به آرامی، مثل ورق آلومینیوم، به سبکی پر، به لطافت قاصدک به پایین میریزند. ولی اینجا هیچ زمینی نیست. جایی نیست که خرده‌های کلمه روی آن بریزند. پایین می‌روند. پایین تر، پایین تر... پخش می‌شوند و آنقدر دور میشوند که دیگر قابل رویت نیستند. دست دراز میکنم که یکی از این کلمه‌ها را در هوا لمس کنم. نوک انگشتم به آرامی‌به گوشه‌‌‌ای از یک کلمه برخورد میکند. کلمه در چشم به هم زدنی به غباری نقره‌‌‌ای رنگ تبدیل میشود و در خلأ معلق میماند و کم کم پخش می‌شود و ناپدید میشود. به انگشتم که نگاه میکنم غباری نقره‌‌‌ای روی آن نشسته. من گیر کرده ام. بین کلمات گیر افتاده ام.
من، زندانی ذهن «بکت» شده ام. با هم سلولی‌هایی که هرکدام در جستجوی جایی هستند. جایی، گوشه‌‌‌ای از این دنیای سرد و تاریک، نقطه‌‌‌ای نورانی هست. نقطه‌‌‌ای که کلمه‌ها از آن دروازه عبور میکنند و وارد دنیای آزاد میشوند. کلمه‌های قبلی که توانسته اند از این جهان سیاه نجات پیدا کنند، وارد دنیای آزاد «متن‌هایی برای هیچ» شدند.

Sam Winchester: KEEP FIGHTING
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی